آقا محمدصدراآقا محمدصدرا، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره
آقا محمدسیناآقا محمدسینا، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه سن داره

قند عسل های مامان

نماز جمعه

من و شما و باباجون با هم رفتیم حرم و توی نماز جمعه هم شرکت کردیم. البته قبلش با هم یه شیر نارگیل خوشمزه خوردیم و کمی قدم زدیم. موقع خوندن خطبه های نماز شما با نی نی ها بازی می کردی و ضمن دادن خوراکی های خودت به نی نی ها از خوراکی هاشون هم میگرفتی. نی نی توی عکس زیر اسمش زین العابدین بود و از عراق اومده بودن که هم با خودش و هم با خواهر و برادرش کلی بازی کردی و با هم خوراکی میخوردین. یه دفعه شما گفتی آبه و خواهرش پرسید به عربی چی میخواد و من بهش گفتم، طفلی زود رفت و برات آب آورد، تو هم دیگه از فرصت سواستفاده میکردی و الکی میگفتی ابه....               بعد از حرم رفتیم پی...
30 مرداد 1394

تولد مهدیسا

امروز تولد مهدیساجون دختر خوشگل دوست مامان بود و من و شما و خاله محبوبه با هم رفتیم جشن تولد. همونطور که فکرشو می کردم اونجا کلی بهت خوش گذشت و حسابی بازی کردی. یه چیزه جالب هم اینکه مهدیسا خیلی دوست داشت و فقط تو از بین بچه ها حق داشتی اسباب بازی های مهدیسا رو برداره و بازی کنه. با همشون بازی کردی مخصوصا عروسک شهر موشها... اونجا کیک خوشمزه و کلی خوراکی دیگه خوردیم و بعد از مراسم وقتی مهمونا رفتند ما موندیم و با خاله جون حرف زدیم و یاد گذشته ها کردیم. شما هم با کادو های جدید مهدیسا بازی کردی. خدا رو شکر مهدیسا از کادومون خیلی خوشش اومد و باهش بعد از رفتن مهمونا بازی میکرد. تولدت هزار بار مبارک خاله جونم...   پی نوشت 1 : ک...
30 مرداد 1394

کفش های جدید محمدصدرا

کفشات دیگه کوچولو شده بود و چند وقت بود که میخواستیم برات کفش نو بخریم ولی فرصت نمیشد... بالاخره یه روز رفتیم پاساژ فردوسی خسروی تا برای قند عسل کفش بخریم. اونجا پر از نی نی های کوچولو بود و هر کدوم رو که می دیدی داد می زدی ماما، نی نی و مامانای نی نی ها بهت لبخند میزدن و شما خجالت می کشیدی . توی مغازه کفش فروشی یه نی نی دختر 4 ساله تقریبا بود که در حینی که من داشتم برای شما کفش انتخاب میکردم دیدم شما هم رفتی و برای اون نی نی کفش میبری و بهش میدادی و اشاره میکردی بپوشه، اونم چه کفشایی واقعا سلیقه گل پسری خیلی خوب بود. مامان نی نی و مغازه داره که از خنده ریسه رفته بودن و هر چی من کفشا رو میزاشتم سر جاش باز یه کفش دیگه انتخاب میکردی و براش می ...
29 مرداد 1394

فعلا خاطرات...

حیفم اومد این عکسا رو برات نزارم  ... این عکس رو ملیحه خانوم  توی عید گرفتند...   محمدصدرا و کامیونش...             محمد صدرا و عروسکش درحال موتور سواری...   محمدصدرا درحال گردگیری با جوراب باباجون...   محمدصدرا و آقاجون در باغ...   محمدصدرا خوشحاله...   خیلی خوشحاله ...                   شادی بعد از حمام...               محمدصدرا و ورزش صبحگاهی.... ...
27 مرداد 1394

عادت های محمدصدرا

نمازخوندن گل پسر مامان : گل پسر مامان از حدود یازده ماهگی ات، هر کسی که نماز میخونه کنارش می ایستی و نماز میخونی. اولین نمازت رو با آقاجون مامان خوندی و مهر رو محکم میزاشتی روی سر آقاجون که درحال سجده بود و وقتی آقاجون سرش رو از سجده بلند مبکرد شما مهر رو ورمیداشتی و خودت سجده می رفتی . کمکم کنار آقاجون بابا نماز خوندنت میگرفت و مثل آقاجون شروع میکردی به نماز خوندن(آخه آقاجون بخاطر زانو دردشون نشسته روی صندلی نماز میخونن). دعای دست رو میگی اللهم و دستات رو بالا میگیری، رکوع میکنی و سجده می ری و از همه باحال تر الله اکبر گفتنته که دستات رو می بری پشت گوشت و میگی الللاه اَپَر...  من و باباجون که کلا از دست شما توی نماز آسایش نداریم ،4 یا ...
26 مرداد 1394

صحبت کردن و شعر خوندن محمدصدرا

گل پسر مامان کلی حرف میزنه و با این حرف زدن کلی شیرین میشی. صدای حیوونا رو در میاری و بجز مامان و بابا و دَرِدَر و دَدَ، اسمایی مثل حَتَن( حسن)، اَلّاه اَپَر( الله اکبر)، اَمَمّمَد (امیر محمد)، محبوبه( اَبوبه)، محمدجواد(مَمَبا)، سامان(آممممّان)، بابابابا( باب اسفنجی)، ماماما( مامانی)، اَدیدَم( عزیزم) اَ دی دِه ( انجیر بده)، اَپِ پِ یا هَپِمِه ( هواپیما و اشاره به آسمون میکنی وقتی صدای هواپیما میاد )توتودِه(سرسره)، دَدَنیه ( قسطنطنیه)، خیس، خَطِه طِه( خطرناک)، اِستِدِس( استرس) و...تا تا عَبَبَ ( تاب تاب عباسی) ،ماه و ماااا یعنی ماست، عَوَ عَوَ( یعنی پوشک عوض کرد)، اُمِه( تخمه) آُما( خرما)، آب بادی( آبنبات)، نی نی، به به، مَمَدا(محمدصدرا) در ...
26 مرداد 1394

شیطنت های محمدصدرا

فرشته کوچولوی من جدیدا شیطونی شده برای خودش و کافیه سرو صداش نیاد یا یه وسیله جدید گیر بیاره فورا شیطونی هاش شروع میشه... ده دقیقه شیطنت موش کوچولو در یک روز: یه روز داشتیم با هم  بازی میکردیم که تلفن زنگ زد و من شما رو روی میز آشپزخونه گذاشتم و کنارت با تلفن صحبت میکردم که در کمتر از یک صدم ثانیه تمام وسایل روی میز و ماشین ظرفشویی رو ریختی پشت میز و کلی خرابکاری به بار آوردی گذاشتمت توی حال و داشتم وسایل رو از پشت میز در میاوردم که دیدم ساکتی و تا اومدم ببینم چیکار میکنی چشمت روز بد نبینه با این صحنه روبرو شدم. از وسط دستمالا برداشتمت گذاشتمت پشت سرم که هنوز دو تا دستمال جمع کرده بودم دیدم نیستی و رسیدی روی اپن، این شد که بیخیال...
26 مرداد 1394

پارک ملت و سرسره بازی

فسقل مامان پارک رفتن رو خیلی دوست داری و از وسایل توی پار عاشق سرسره ای. تا حالا کلی با هم یا با نی نی ها رفتیم پارک و بازی کردیم . سه بار هم رفتی پارک ملت و قسمت آب بازی و خاک بازی اونجا رو هم دوست داری. دفعه اول که رفتیم فقط دستات رو با آب فواره ها شستم و یکم لابلای آبها راه رفتیم. بعدش رفتیم خاک بازی که دیدم اگه بری توی خاکا کلا گل تحویل میگیرم. برای همین بجای گل بازی رفتیم سرسره و کلی خوش گذشت ولی چشم از آبا برنمیداشتی. سری بعد با باباجون و محمدجواد رفتیم که شما هنوز فاصله خیلی زیادی تا این قسمت بچه گونه داشتی ولی نمیدونم از کجا یادت بود و راهت رو کج کردی به سمت وسایل بازی. تی راه با همه آدمها پیر و جوون و نی نی بازی میکردی. موقع برگشت ...
26 مرداد 1394

علاقه نفس مامان به عینک

گل پسر مامان از اونجایی که اکثر خانواده عینکی هستند، ما علاقه شدید و عجیبی به عینک از همون کوچولویی داشتی و عینک همه رو میکشیدی و دوباره توی چشم خودشون یا خودت میذاشتی ، اما این عادت الان خیلی جدی شده و شما خیلی عینک چشمت میذاری برای همین رفتیم پیش آقای حسینی و عینک اشانتیونی رو که قولش رو برای شما داده بود گرفتیم و شما چنان ژستی گرفته بودی که آقای حسینی و همکارش کلی خندیدن. راستی قبل عید که رفته بودیم برای باباجون عینک بگیریم علاقه شما به عینک باعث شد آقای حسینی قول یک عینک رو برای شما بده البته اون موقع هنوز عینکای خوشگلش نرسیده بود. موقع برگشتن به خونه رفتیم ساعت مامان رو درست کنیم که شما توی مغازه با آقاهای مغازه دار کلی دکی بازی کردی و ...
26 مرداد 1394

آب بازی های جیگر طلا

جیگر طلای من عاشق آبه و همش دوست داره بره توی حموم و آب بازی کنه. بعضی روزا برات تشتت رو پر آب میکنم و شما رو میفرستم توی حموم و شما به زور بعد یک ساعت در میای. یه خط قرمز دیگه شما فعلا حیاطه که با آقاجون میری اونجا و آب با زی که البته این آب بازی رو از معین کوچولو یاد گرفتی البته نوه های آقاجون همه شون عاشق آبند مخصوصا محمدجواد توی خونه آقاجون مامانی هم میری پشت در حموم و همش در میزنی و میگی آبه. تازگی ها عصرا که میخوان باغچه رو آب بدن، شما میری توی باغچه و شلنگ آب رو میگی و به گلا آب میدی و خاله و دایی و بقیه رو خیس میکنی و کلی خوش میگذرونی.
26 مرداد 1394